گلايه ها و شكوه هاي ناهيدي

صفحه نخست

ايميل ما

آرشیو مطالب

لينك آر اس اس

عناوین مطالب وبلاگ

پروفایل مدیر وبلاگ

طراح قالب

:: صفحه نخست
::
ايميل ما
::
آرشیو مطالب
::
پروفایل مدیر وبلاگ
::
لينك آر اس اس
::
عناوین مطالب وبلاگ
::
طراح قالب

::مقالات
::حجاب و عفاف در آثارشعرا و نویسندگان
::جايگاه مناظره و مباحثة ارزش‏مند در نهضت آزادانديشي
::مسألة شرّ در نگاه فلسفي امام سجّاد ( ع )
::پیامبر ( ص ) و عدالت اجتماعی
::پیامدهای تأسیس دانشگاه آزاد اسلامی در امور آموزشی زنان
::سیره عملی پیامبر (ص) در اخوّت اسلامی
::ادبیّات میراث دار ارزش های اخلاقی و اجتماعی
::گلایه ها و شِکوه های ملّا محمّد تقی ناهیدی
::نقش رهنمودهای امام خمینی (ره) در پیوند عاشورا و قیام 15 خرداد
::انسان در منابع اصيل اسلامي ( قرآن و حديث )
::داستان شراره های گل
::ابوتراب جلی
::اسراف و تبذیر از منظر امام علی (ع)
::اصطلاحات قرآنی در ارتباط با الگوی مصرف
::اصلاح الگوی مصرف در بیان شاعران
::اقتصاد سالم از دیدگاه قران و ائمه اطهار
::الگوهاي رفتاري و اخلاقي از ديدگاه قرآن و پيامبر (ص)1
::امام علی(ع)، دشمن شناسی و دشمن ستیزی
::امنیت پایدار و آرامش روانی جامعه در قرآن
::اندیشه شیعی و جهانی شدن حکومت اسلامی
::تسبیح موجودات در نهج البلاغه
::اندیشه های اجتماعی و انسانی در شعر هوشنگ ابتهاج و قیصر امین پور
::جایگاه رستاخیز در اشعار شاعران ایران
::تأثیر قرآن و احادیث در دیوان شهریار
::عرفان سعدی در بوستان
::بحر طویلی در ترغیب و ترویج فرهنگ وقف در بین اقشار جامعه
::خرافه شويي در آثار استاد مطهّری
::معناشناسی «فتنه» در قرآن
::ديدگاه قرآن به نقش زن در جامعه و تاريخ
::تأثير قرآن در سلوک فردی و اجتماعی
::تأثير قرآن بر شعر تعليم
::جایگاه پیامبر اعظم (ص) در ادبیّات معاصر فارسی
::سیره ی حکومتی و سیاسی پيامبر اعظم (ص)
::اندرزهای حکیمانه ی رودکی
::اقدامات امیرکبیر در صنعتی کردن ایران و مبارزه با استعمار اقتصادی
::الگوبرداری نسل جوان از قرآن و سیرۀ معصومین
::داستان کوتاه و روی کرد نویسندگان زن شهرستان دزفول به آن
::نقش و موقعیّت زن در سیرة نظری و عملی پیامبر اعظم ( ص )
::نقش شاعران و نویسندگان در معرّفی و تعمیق منازعه ی مشروطه و مشروعه
::انفاق و روزی حلال در قرآن و احادیث
::تبیین توان مندیها، فرصت ها و تهدیدات آموزش عالی در توسعه ی فرهنگی ـ اجتماعی ایران و کشورهای منطقه
::ائمّۀ اطهار تجلّی بهترین الگوی مصرف
::حمایت های حاج ملّاعلی کنی از فقرا و ایتام
::شیوه های عملی امر به معروف و نهی از منکر در رفتار ائمّه و استفاده از آنها در سالم سازی فضای فرهنگی، رشد آگاهی ها و فضایل اخلاقی
::عوامل همگرا و واگرا در اتّحاد ملّی و انسجام اسلامی
::خشونت خانوادگي، زمينه، عوامل و راهكارها
::معيارهاي تميز حق و باطل در قرآن كريم
::تربيت اجتماعي در سيرة معصومين ( ع )
::زنان نامدار شیعة عصر رضوی ( ع )
::نقش پیامبر ( ص ) در پیدایش نهضت آزاد اندیشی
::مدنیّت و مفهوم آن از دیدگاه پیامبر اسلام ( ص )
::جانبازان شیمیایی
::چشم انداز زن ایرانی و پژوهش در قرن بیست و یکم
::سیره ی فرهنگی و اجتماعی امام رضا (ع)
::عشق و محبّت از ديدگاه عرفای معاصر
::نامه ای به امام رضا (ع)
::نوآوری قرآن کریم در موضوع عصمت پیامبران و مقایسه ی آن با تورات
::بررسی جریان داستان کوتاه پس از انقلاب
::علی بن مهزیار اهوازی و ارتباط او با امامان هم عصرش
::شب عاشورا
::آزادگی و ساده زیستی در زندگی شهید مدرّس
::حقوق اجتماعی زنان از منظر قرآن
::تشويق به انديشمندي و تبيين آزادي بيان در چهار چوب قانون
::جايگاه مناظره و مباحثة ارزشمند در نهضت آزادانديشي
::انتظار و نشانه هاي ظهور
::جهاني شدن و ظهور
::ورزش از دیدگاه قرآن و احادیث و جایگاه فعلی آن در
::جایگاه زن در سیره و کلام پیامبر اعظم ( ص )
::رسالت استاد مطهّري در جنبش عدالت خواهي
::وضعیّت اجتماعی زن ایرانی از قرن 19 تا امروز و وظیفه ی او در جامعه ی معاصر ایران
::مستندات قرآنی و روایی انسجام اسلامی و برائت از مشرکین
::نقش زبان و ادبيات فارسي در اتّحاد ملّي و انسجام اسلامي
::وحدت اسلامی از دیدگاه قرآن و ﺷﺄن نزول و نقش آیات در انسجام اسلامی
::زبان فارسی و وحدت ملّی و انسجام اسلامی
::زبان و ادب فارسي، سند هويّت ملّي
::بررسي حقوق زنان در اسلام و كشورهاي صنعت
::سوره ی بقره در نثر عرفانی ایران
::سیره و سلوک امام علی (ع) در برخورد با مخالفان
::شیوه های عملی امر به معروف و نهی از منکر در رفتار ائمّه
::قرآن و عترت (ع) و فمینیسم
::نماز در آثار نثر عرفانی ایران
::گزیده ی چند داستان کوتاه، خاطره، نمایش نامه و فیلم نامه از دفاع مقدّ
::عشق و انديشه ي امين پور در « بي بال پريدن »
::جایگاه رستاخیز در اشعار شاعران ایران
::مباني فقهي ـ حقوقي مرتبط با مسايل اقتصادي، اشتغال و استقلال مالي زنان
::سوره ی بقره در نثر عرفانی ایران
::نقش اخلاق اسلامی در تعاملات اجتماع
::وحدت امّت اسلامی از نظر امام سجّاد (ع) و ارتباط آن با دیدگاه محقّقان دین در عصر حاض
::فرهنگ ايراني
::اندیشه های میرزای نائینی در کتاب تنبیه الامّه و تنزیه الملّه
::تجلّی قرآن در آینه ی اشعار استاد بهزاد
::شیوه های الگوبرداری نسل جوان از سیره علمی و عملی عالمان دین
::معيارهاي تميز حق و باطل در قرآن كريم
::مصادیق نوآوری و شکوفایی از منظر قرآن کریم
::نقش زن در تحکیم خانواده با تکیه به رفتار حضرت فاطمه (س) در زندگی خانوادگی و نمونه ای از اشعار فارس
::نوآوری در راهکارهای تبلیغی مباحث مهدویّت در جامعه و جهان معاصر
::شناخت توسعة فرهنگي از نگاه امام علي (ع) در نهج البلاغ
::امام حسين (ع) احياگر سياست پيامبر (ص
::مفاهيم اجتماعي در شعر معاصر و كهن
::قیام عاشورا، امر به معروف و نهی از منکر
::نماز و نیایش
::نقش نماز در ارتقاء ساختار اخلاقی انسان ها
::جایگاه قرآن کریم و آموزه های اهل بیت (ع) در تفکّر جهادی
::بررسی علل شیوع ضدّ ارزش ها از دیدگاه امام علی (ع) در نهج البلاغه
::قرآن و بهداشت تن و روان
::نماز از نظر قرآن، پیامبر (ص) و ائمّه اطهار (ع)
::مضامین قرآن در دیوان صباحی بیدگلی
::قیام عاشورا، امر به معروف و نهی از منکر
::نقش نماز در ارتقاء ساختار اخلاقی انسان ها
::دیدگاه حضرت علی (ع) در تفسیر قرآن
::بازتاب مسایل اجتماعی در اشعار شاعر معاصر ابوتراب جل
::حضرت فاطمه (س) و حضرت زينب (س) بهترین الگوی زنان جهان
::کرامت و عزّت انسانی، سعادت و کمال در نهج البلاغه
::جایگاه قرآن کریم و آموزه های اهل بیت (ع) در تفکّر جهاد
::نقش تعلیم و تربیتی شادی در انسان از دیدگاه قرآ
::رباعی
::سیمای پیامبر ( ص ) در کلّیّات سعدی شیرازی
::پيشگامان و مناديان وحدت در جهان اسلام ، سيّد جمال‌الدّين اسدآبادي
::نهضت پاسخ گويي از ديدگاه قرآن
::همسر آزاري و خشونت خانواده
::« عدالت و ارزش‏هاي انساني در عصر جهاني شدن »
::مهدويّت در قرآن ، احاديث و ادعيّه
::کارکرد معارف قرآنی در امثال و حکم ایرانی
::« انسجام اسلامي وعدم پذيرش سلطة بيگانگان »« انسجام اسلامي وعدم پذيرش سلطة بيگانگان »
::زن ، حقوق و جايگاه اجتماعي آن در اسلام
::ویژگی های بارز شهید ثالث
::رسالت استاد مطهّري در جنبش عدالت خواهي
::قرآن، سیره نبوی، ائمّه اطهار و بزرگان دین در حمایت، ترویج و ترغیب
::قرآن، سیره نبوی، ائمّه اطهار و بزرگان دین در حمایت، ترویج و ترغیب
::بررسی و نقد ترجمه های منظوم قرآن به فارسی
::کتاب ها


تمام لينکها تماس با ما


نويسندگان :
:: زهرا خلفی

آمار بازديد :

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 84
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 89
بازدید ماه : 1449
بازدید کل : 110788
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1







پيام مديريت وبلاگ : با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، به وبلاگ من زهرا خلفی خوش آمديد .لطفا جهت ترویج هرچه بهتر دین مبین اسلام و آشنایی جوانان عزیز میهن اسلامی با قرآن و اهل بیت و همچنین کتاب و مقالات چاپ شده این وبلاگ را به دوستان خود معرفی کنید.همچنین برای هرچه بهتر شدن مطالب اين وبلاگ ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد .


گلايه ها و شكوه هاي ناهيدي

 

گلايه ها و شكوه هاي ناهيدي

مقدّمه :

شكوائيه در لغت از واژه ي شكوي به معني شكايت وگله مندي اخذ گرديده است و در اصطلاح، شكوائيه شعري است كه شاعر در برابر رنجها و ناملايمات و محروميّت هاي خاص و عام مي سرايد و منعكس كنندة رنج و اندوه و يأس و ناكامي و تيره روزي و بدبختي مي باشد. اين نوع شعر از ابتداي ظهور شعر و شاعري در آثار شعراي ايران راه يافت ولي از دوره ي سلجوقيان به لحاظ كاهش قدر و منزلت شعرا و ناملايمات اجتماعي كه از تبعات اوضاع اجتماعي بود ، شكوائيه بيشتر رونق گرفت. گذشته از اوضاع و احوال اجتماعي، انگيزه هاي كاملا‍ً خصوصي اغلب در سرودن اين قبيل اشعار ، نقش عمده اي داشته است. در
پاره اي موارد نيز شاعر بدون  آنكه رنج و تعب واقعي داشته باشد، شكوائيه مي سرايد. در ادبيات فارسي، بهترين نمونه هاي شكوائيه آنهايي است كه تألّمات روحي شاعر از رنج بزرگ موجب آن شده باشد .

رودكي در شكايت از دوران پيري و ناملايمات زندگي قصيده ي معروف دندانيه را مي سرايد.
 ناصر خسرو از سر گردانيها و نا امني هاي زندگي خود  قصايدي كه بيان كننده ي دردها و تألّمات روحي اوست مي آفريند. مسعود سعد سلمان كه سالها در گوشة زندان محبوس بوده وبه انواع بلايا ومصايب گرفتار بوده است، مراتب در ماندگي و بدبختي خود را در حبسیّات خويش منعكس كرده است. خاقاني هم در چند حبسيّه ی غرّا اندوهها و عواطف خود را در زندان توصيف مي كند و نيز از دست حاسدان و اهل روزگار و عزلت و فقر مي نالد و شكايت سر مي دهد. حافظ با شكافتن مسايل اجتماعي و بيان دردها و فسادها از آفاتي كه گريبان گير اهل روزگار شده بود، مي نالد و گلايه مي كند. او از خرقه پوشان رياكار و صوفياني كه از جادّه ي عرفان دور شده اند گله دارد. از زاهد كه از مسير شرع و محتسب كه از سير اخلاق و عرف خارج شده است ، شكايت دارد. از كساني كه قرآن را دام تزوير كرده و واعظاني غير متّعظ كه ادّعاي تقوا و پاك دامني دارند، شكوه مي كند. ملك الشّعراي بهار در چند حبسيّه ي آبدار نيز از وضع روزگار گله دارد. نيما از بي خبري ها و غفلت انسانها و اخوان ثالث از جامعه ي خفقان زده و محيط تنگ و بسته و سرد و خاموش و فشار و بي وفاييها گلايه دارند . فروغ فرخزاد از رفتار تزويرگرايانه ي اطرافيان دلخور است. ملّامحمّدتقي ناهيدي نيز همانند شاعران بسياري ديگر از بي وفايي دهر، فقر و ناداري،
درماندگي هاي اجتماعي ، زندگي سخت و پر رنج خود و مردمان ديار خويش كه كمرشان در زير بار
بدبختي ها و مسكنت دوتا شده، زندگي دردمندانه و پُر ملال محرومان حاشيه نشين، رنجديدگاني كه با تلاش، روز و شب لقمه ي بخور نميري از دست طبيعت سر سخت ديار خود چنگ مي زنند و از جامعه ي سرا پا رنج و مردم محروم دزفول سخن مي گويد و از دهر نامراد گلايه ها دارد.

در اين مقاله ، ابتدا سروده هايي از چند شاعر را به عنوان نمونه هايي از گلايه هاي آنان بيان
مي كنيم و سپس اشعار ملّامحمّدتقي ناهيدي ، شاعر دزفول را كه در زمينه ي شكايات او از زندگي است، ذكر مي نماييم.

 

 

رودكي و گله اش از روزگار پيري :

مرا بسـود و فرو ريخت هر چه دنـدان بود           نبود دندان لابل چـراغ تابان بود                                                   

....كنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم           عصابيار كه وقت عصا و انبان بود1

                                              

باباطاهرعريان از فراق ها، تنهايي، بي وفايي ها و غريبي و غم يار شكِوه دارد. گويا تمام غم هاي عالم را بهره ي خويش مي داند.

 

موكز سوته دلانم چون ننالم                                 موكز بـي حاصلانم چون ننالم                                                

بـه گل بلبل نشيند زار نالـد                                 مو كه دور از گلانم چون ننالم

 

ôôôôô

دلا از دست تنهايي به جانم                                   زآه و نالة خود در فغانم

شبـانِِ تـار از درد جـدايـي                                   كند فرياد مغز استخوانم

                                            

ôôôôô 

گلي كه خود بدادم پيچ و تابش                               به اشك ديدگانـم دادم آبـش

درين گلشن خدايا كي روا بـي                               گل از مو ديگري گيرد گلابش

                                          

ôôôôô 

غريبـي بس مرا دلگیر دارد                                    فلك بـر گـردنـم زنجـيـر دارد                                        

فلك! از گردنم زنجير بردار                                    كه غربت خاك دامن گير دارد

 

ôôôôô

جهـان بـي وفـا زندان  ما بـي                                گل غم قسمت دامان ما بي

غم يعقوب و محنت هاي ايّوب                                همه گويا نصيب جان ما بي

 

ôôôôô

سه درد آمو به جانم هر سه يكبار                            غريبي و اسيري و غم يار

غـريبـي و اسيـري چـاره ديـره                              غم يار و غم يار و غم يار‌‌‌2

 

ناصر خسرو از مردم روزگارش گله دارد واز ريا كاران زمانه و فساد اخلاقي جامعه دلخور و دمغ مي باشد و مي گويد:

 

 اي امّت بدبخت بر اين زرق فروشان
             

 

جزكز خري و جهل چنين فتنه چراييد

....چون خصم سر كيسه ي رشوت بگشايد         

 

در وقت شما بند شريعت بگشایيد

....از بهر چه بر من همه همواره به بکینيد
           

 

گر جمله بلاييد چرا جمله مراييد؟
 

- آزرده كرد كژدم غربت جگر مرا
                   

 

گويي زبون نيافت زگيتي مگر مرا

در حال خويشتن چو همي ژرف بنگرم
             

 

صفرا همي برآيد از اندُه به سر مرا3

 

مسعودسعدسلمان، دلش مالامال از اندوه و غصّه است و كسي به فريادش نمي رسد و به شكايت هاي او گوش نمي دهد و او در زندان ناله سر مي دهد و در بثّ شكوا هاي خود مي گويد :

 

با كوه گويم آنچه از او پر شود دلم

 

زيرا جواب گفتـه ي من نيست جز صَدا
                                    

- من آن غريبم وبي كسي كه تابه روزسپيد 

 

ستارگان ز براي من اضطراب كنند

بنالم ايرا بر من فلك همي كند آنك
               

 

به زخم زخمه برابريشم  رَباب كنند

- شخصي به هزار غم گرفتارم
                 

 

در هر نفسي به جان رسد كارم
 

بي زَلّت و بي گناه محبوسم
                    

 

بي علّت و بي سبب گرفتارم
 

در دام جفا شكسته مرغي ام
                  

 

بر دانه نيوفتاده منقارم
 

.... محبوس چرا شدم نمي دانم
               

 

دانم كه نه دزدم و نه عيّارم
 

آخر چه كنم من و چه بد كردم
               

 

تا بند ملك بود سزاوار ؟
 

- سپهر گشت دايه ، گريز از اين دايه !
      

 

زمانه بودت مادر ، شِكوه از اين مادر !4
 

 

خاقاني از فلك دجّال فعل گله دارد. از نامهرباني هاي هفت آسمان مي نالد كه چرا دانش و هنر به كارش نيامده و بايد در حبس باشد. از بي وفايي ها ناله سر مي دهد و از دست آلودگان روزگار فرياد بر مي آورد و در آرزوي رسيدن به مكّه و مدينه و فرياد خواهي مي گويد :

 

فلك كژروترست از خطّ ترسا
         

 

مراد دارد مسلسل راهب آسا
 

نه روح الله برين دير است چون شد
  

 

چنين دجّال فعل اين دير مينا ؟
 

.... به من نامشفقند آباي علوي
        

 

چو عيسي زان ابا كردم ز آبا
 

مرا از اختر دانش چه حاصل
          

 

كه من تاريكم او رخشنده اجرا
 

- مگر به ساحت گيتي نماند بوي وفا
 

 

كه هيچ اُنس نيامده زهيچ اِنس مرا
 

فسردگان را همدم چگونه بر سازم
      

 

فسردگان زكجا و دم صفا زكجا

- خاقانيا وفا مطلب زاهل عصر از آنك

 

در تنگناي دهر وفا تنگياب شد
 

- هر صبح سر به گلشن سودا بر آورم
    

 

وز صور آه بر فلك آوا برآورم
 

چون طيلسان چرخ مطرّا شود به صبح
    

 

من رخ به آب ديده مطرّا برآورم
 

.... گر بخت باز به در كعبه رساندم
         

 

كاحرام حج و عمره ی مثنّا برآورم
 

سی ساله فرض بر در كعبه كنم قضا
       

 

تكبير آن فريضه به بطحا برآورم
 

از دست آنكه داور فرياد رس نماند
        

 

فرياد در مقام و مصلّا بر آورم
 

.... كي باشد آن زمان كه رسم باز حضرتش
 

 

آواز یا مُغيث اَغِثنا بر آورم
 

از غصّه ها كه دارم از آلودگان عهد
        

 

غلغل در ان حظيره ي عليا بر آورم5
 

 

حافظ از بي وفايي دنيا، غريبي، غم عشق، درد عشق، جور روزگار و افراد رياكار شكايت ها دارد  و چنين مي سرايد :

 

مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
          

 

كه اين عجوز ، عروس هزار دامادست
 

.... نشان عهد و وفا نيست در تبسّم گل
            

 

بنال بلبل بيدل كه جاي فريادست
 

- اي كه انگشت نمايي به كرم در همه شهر
    

 

وه كه در كار غريبان عجبت اهماليست
 

- ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
   

 

چون بشد دلبر و با يار فادار چه كرد ؟
 

- ياد باد آنكه نهانت نظري با ما بود
              

 

رقم مهر تو بر چهره ي ما پيدا بود
 

- ديدي آن قهقهه ي كبك خرامان حافظ
جج       

 

كه زسر پنجه ي شاهين قضا غافل بود ؟
 

- درد عشقي كشيده ام كه مپرس
               

 

زهر هجري چشيده ام كه مپرس
 

- دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس
  

 

كه چنان زو شده ام بي سرو سامان كه مپرس

- كجا روم ، چكنم ، چاره از كجا جويم ؟

       

 

كه گشته ام زغم و جور روزگار ملول

- آنچه در مدّت هجر تو كشيدم ، هيهات
       

 

در يكي نامه محالست كه تحرير كنم
 

- ما زياران چشم ياري داشتيم
                    

 

خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم
 

- كوكب بخت مرا هيچ منجّم نشناخت
          

 

يارب از مادر گيتي به چه طالع زادم ؟
 

- به كجا برم شكايت ، به كه گويم اين حكايت
 

 

كه لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي
 

- واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي كنند
 

 

چون به خلوت مي روند آن كار ديگر مي كنند
 ج

.... مشكلي دارم زدانشمند مجلس بازپرس
        

 

توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مي كنند
 

گويا باور نمي دارند روز داوري
                     

 

كاين همه قلب و دغل در كار داور مي كنند

 

يارب اي نو دولتان را با خر خودشان نشان
       

 

كاين همه ناز از غلام ترك و استر مي كنند
 

- برو به كار خود اي واعظ ، اين چه فريادست ؟
 

 

مرا فتاد دل از ره تو را چه افتاده ست ؟6

 

نيما و گلايه هاي او از انسانهاي مخمور و خواب آلوده و غافل :

آي آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد !

يك نفر در آب دارد مي سپارد جان ....

- نازك آراي تن ساق گلي                           كه به جانش كشتم

و به جان دادمش آب                                  اي دريغا به برم مي شكند

دستها مي سايم          تا دري بگشايم              بر عبث مي پايم        که به در کس آید

در و ديوار به هم ريخته شان                          بر سرم مي شكند

مي تراود مهتاب     مي درخشد شبتاب             مانده پاي آبله از راه دراز

بردم دهكده مردي تنها                                كوله بارش بر دوش

دست او بر در، مي گويد با خود

غم اين خفته ي چند                                 خواب در چشم ترم مي شكند

 

فريدون مشيري از مرگ انسانيت ، بغض در گلو و اشك در چشم ناله سر مي دهد و از نامردمي ها شكايت دارد :

.... قرن ما روزگار مرگ انسانيت است                 سينه ي دنيا زخوبي ها تهي ست

صحبت از آزادگي ، پاكي ، مروّت ابلهي است        صحبت از موسي و عيسي و محمّد نابجاست

قرن موسي چومبه هاست

.... صحبت از پژمردن يك برگ نيست                       و اي ! جنگل را بيابان مي كنند

دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي كنند           هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا                        

آنچه اين نامردمان با جان انسان مي كنند ....

مهدي اخوان ثالث از جامعه ي فشار و ترس، جامعه ي بي وفا و بي روح و جامعه اي كه هركسي در لاك خود فرورفته و سكوت اختيار كرده، گله مي كند :

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت                              سرها در گريبان است

كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را           نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند

كه راه تاريك و لغزانست                                          و گردست محبّت سوي كس يازي

به اكراه آورد دست از بغل بيرون                                كه سرما سخت سوزانست ....

طاهره صفّارزاده از بي تفاوتي ها، بي خيالي ها و سكوت انسانها در برابر ستم ها و
ناروايي ها، گله مند است و مي گويد :

.... مردان روزنامه             وقت وفور كاغذ هم         مكتوب روشني ننوشتيد

ديكته نوشتيد                 سر مشق بد نوشتيد

.... آيا انسان قبيله ايست    كه در تصوّر خوردن مي كوچد

آيا حديث معده ي لبريز     لبهاي دوخته     و حنجره ي خاموش

ربط و اشاره يي    به مبحث ‹‹ بودن ››  دارد ؟ .....7

 

فروغ فرخزاد از بي تفاوتي ها و انسانهايي كه نقاب تزوير برچهره دارند شكايت دارد و
مي گويد :

.... من از جهان بي تفاوتي فكرها و حرف ها و صداها مي آيم

و اين جهان به لانه ي ماران مانند است

و اين جهان پر از صداي حركت پاهاي مردميست

كه همچنان كه تو را مي بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را مي بافند .....

ـ كسي به فكر گل ها نيست             كسي به فكر ماهي ها نيست

كسي نمي خواهد                            باور كند كه باغچه دارد مي ميرد

كه قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است .

كه ذهن باغچه دارد آرام آرام               از خاطرات سبز تهي مي شود

و حسّ باغچه انگار                          چيزي مجرّد است كه در انزواي باغچه پوسيده ست.8

 

ناهيدي در اشعاري كه به لهجة اصيل دزفولي دارد و نيز در اشعاري كه به زبان فارسي است از محروميّت ها و نادارايي ها، از فقر و فشار زندگي گلايه ها دارد. او در اشعارش توانسته است كه نقاب از
چهره ي اجتماعي روزگارش برداشته و اوضاع جامعه ی خود را ترسيم نمايد . نمونه هايي از اشعار فارسي و نيز ترجمه هايي از اشعار محلّي دزفولي او را در مورد شكوه هاي او از روزگار ذكر مي كنيم و علاقه مندان عزيزي كه تمايل به خواندن اشعار محلّي او را در اين زمينه دارند، مي توانند با رجوع به كليّات او به اين گونه اشعار دست يابند.9

 

در شكايت از زندگي و ايّام پيري

0000 نامم را اگر مي خواهي محمّد تقي است / با من بختم هميشه در جدال است

…. وطن اصلی من دزفول است / کیفِ نحسم همیشه بی پول است

0000 بدگل و بدتركيب يك زن / در خانه بر من چنبر زده است

نام نحسش « زري» بدتر از حلبي / در حقّه بازي، كس مانندش نديده ام

نه اجنّه است، نه ديو است، نه بشر است / با من كارش همه اش با داد و فرياد و نزاع است

اگر زير دستش تو ظرف طلا بگذاري / همه را مثل سنگ خلا مي كند

پيوسته او را بگذار [ با صداي] قُرْتِ قُرْتْ قليان بكشد / خانه ام را از قُرْتِ قُرْتْ ويران كرد

چهل و پنج سال است [كه] چون غول شريك زندگي ام شده / خانه ی ما را از هرچه داشتيم خلوت [خالي] كرد

من و اين زن، دختر و پسرم / مبتلا به زير چنگ اين فلك هستيم

0000 درد پيري گويي يواش يواش / پاي مرا از دنبال [رَويِ] او مي خواهد كوتاه كند.

اگرچه هرسال گندم و شلتوك / گذران زندگيم را به خوبي كوك مي كند.

ليكن اين روزگار بد تركيب / از سرم عقل و از جسمم هوش را برده است.

روز و شب در شهر بدون سود به اين سو و آن سوي بايد بروم

                                                                         تا درز قوت بچه ها را به پيچم.

در اين شهر در همة عمرم از ...... / [حتّي] يك غاز [بخشش] نديده ام.

يك نفر مي گويد : « اين كيست ؟ [و] پير شده دستش تهي است »

نمي گويند : « در آخر [كار] اين [مرد از بيچارگي]، روزي

  پنبة [ تباه كاري اين افراد را از ميان غوزه (قوزه) [بيرون] مي كشد

دهنش را به ورّاجي باز مي كند [و] همة [مردم] شهر را حلّاجي مي كند.

 

ماه رمضان و گراني اجناس و شكايت از رياكاران و متقلّبان روزگار

باز هم ماه رمضان با شتاب آمد و (ماه) شعبان (از نحوست) آن به سرعت به پايان رسيد

آمد تا مردم را ساعت شش شب [غروب كوك] ديوانه كند  و نوك بام با صداي بلند

( مناجات كنند )

آمد تا هر شيّادي به دروغ      ريشش را بجنباند ( بدين معني) كه قرآن مي خوانم

وقت است كه قيمت تره را چهار قيمت (اصلي) كند      (و) هنگام آن رسيده كه تنبان به پاي كاهو كند [ خيلي گران شده ]

(پول) از كجا كه هر شب وقت اذان مغرب پنج سير شير برنج  در سيني بگذارم [ يكي از خوراكيهاي كه در سر سفره ی افطار كنندگان معمولاً ديده شده شير برنج است ]

پس از افطار از كجا با زحمت پول تهيّه كنم  و براي بچه ها پشمك خريداري نمايم.

باز براي تهيّه ی قند و چاي چكار كنم  و به جاي تنباكو براي قليان چه استعمال نمايم.

صدايم خوب نيست كه براي مناجات هرشب  براي سحوري مرا به مهماني برند. [ در دزفول معمول است كه اشخاص خوش صدا را سحري براي مناجات كردن دعوت مي كنند ].

متأسّفانه در پيشانيم جاي مهر دروغين نيست تا خود را قاطي آ..... نمايم.

نمي توانم مانند بند بازها در كوچه كج و معوج راه بروم

نمي توانم دستم را هر لحظه به آب بزنم [يا] يا پايم را تا بيخ ران طهارت دهم [ بدين وسيله تظاهر نمايم ].

با اين حيله ....... را گول بزنم   و ........ چيزي از ثلث مردگان به من بدهد.

به خدا قسم فكر درستي كرده ام   و بايد از دست ماه رمضان فرار كنم

اگر « راه خدا» حاجيي كه خانه اش در سر ميدان است، مرا رايگان در اتومبيلش جاي دهد [ البتّه اين امر از محالات است]،

اوّل ماه رمضان بروم اهواز، چادر و كفش به سرم نزد عربها بپوشم [ مقصود از چادر، عباست كه اعراب
مي پوشند. و مقصود از كفش نعال (نعلين) اعراب است كه با گيوه تفاوت دارد. ]

اگر حاجي مرا نبرد فكر ديگري مي كنم       كه از انديشه ام همه حيران شوند

«كَبَر» را دو توبره مي كنم    و ديوار نازك بام را به مصرف پلكان مي رسانم.

روز را با روزه بگذارنم                  شب هم بر سر خوان خوانين بروم

شكمم را پر از پلو مي كنم            تصوّر كن پشت سر ما هم چهار دشنام هم بدهند.

بر فرض محال كه اين فكر عملي شد و خودت سير شدي  پس بچّه ها چه بخورند   آيا پيراهن آنها نان و قبايشان قاتق است ؟

فكر آنها را نيز دارم .  براي آنها دل خون مباش.

مخفيانه نزد يك نفر مي روم         و بيخ گوش او دهنم را مي گذارم.

به او هرچه مي دانم مي گويم       و از او پول خرجي روزانه مي گيرم.

اگر نامش را بپرسي نمي گويم       منزل ايشان را هم نشان نمي دهم

مركز محله اش را اگر جويا شوي به تو نشان مي دهم [ منظور آنست كه چنين جايي نيست كه بگويم ].

پس اين نقاط دور از هم براي نشان دادن آن شخص هستند.

[ كنايه از اينكه درد دل خويشتن به هيچ كس ابزار نمي كنم . ]

ناهيدي ديگر ترا « قرقر كردن » كافي است.

اين بي سر و ساماني مقدّر تست و تغيير تقدير بر محال است.

 

اصل این شعر كه به لهجه ي دزفولي است و در قالب مسمّط مخمّس است، شكوه ي ناهيدي از گرسنگي است كه از شدّت آن روده هايش آهنگ مي نوازند و نيز غرغرهاي همسرش

1-  از جايم برخيزم و دنبال روزي بگردم

                                        از بسكه به جاي نان، لمليك مشت مشت خورده ام، مُردم

تا كي از بيرون به خانه بيايم وزنم جلوم « چيك» بزند

                                       كمتر از روباه نيستم برخيزم و دوباره زوزه بكشم

                                       یا مانند الاغی که جو آن دیر شده اندکی صدا کنم

2-  اوّل از پشت « تاپو» كفش كهنه ام را پيدا كنم

                                       بپوشم و خانة «جامنده» را اندكي بي صاحب بگذارم (بروم)

كرّه الاغم را بايد بفروشم، تا كي به فكرِ جوِ آن باشم

                                       چقدر براي مشتي جو كيسه اي در آغوشم باشد

               برايِ پولِ خيگي آب جهت الاغ، سرم از مخ پوك شده است.

3-  امسال اين كسادي چيزي براي ما باقي نگذاشته

                                        كاش امسال ميان سالها گُم مي شد

مُردم از بسكه براي نانِ امسال كوشش كنم

                                 آرد در اطاقم به قدر يك مشت نيست، پس براي سبوس جستجو كنم

              مرگ تو نان براي خوردن من آنتيك شده است

4-  خوب كارم امسال از پارسال بدتر شده است

                                 به جاي نان از بچّه ها نشكون مي گيريم و ايشان را مشت مي زنيم

دنيا مانند شهباز و رزقم كبوتر شده است

                                 خودم بميرم به جهنم دو برابر غصه مي خورم كه :

                        موشهاي ما شب تا صبح از گرسنگي صدا مي كنند

5-  بالا پوش پاره ام و كفش هاي آلكي                  و تنبانِ تيكه تيكه و پيراهنِ آبي را

بپوشم و براي فكر چند قرآن از خانه بيرون روم       بلكه با خيال، انشاء ا… امشب بوراني بپزيم

                       امسال نان خوردنم تمامش با سياست شده است

6-  خوب، حالا تصوّر كن بيرون رفته ام، از كي درخواست كنم

                                            كدام تاجر را بگوييم جناب حاجي امروز

بارم محكم توي گل گير كرده [ البته با الاغ گير كرده ] از تو خواهش مي كنم

                                   بيست من گندم به ما بدهيد و هنگام خرمن بجايش سي من ببريد  

                      تا كي بچّه ها زمين را با پاشنه ی پا خراش دهند

7-  به خدا كسي را سراغ ندارم كه كارم را راه بيندازد

                                  اي كاش من يك نفر لُر مي بودم ( چون لُرهاي نزديك دزفول غالباً با دزفوليها معامله دارند و ده تومان كه به وام جنس ببرند به موقع سيزده تومان جنس پس  مي دهند ) كه با من ده به سيزده معامله مي كردند.

بيست من نمي خواهم كاش كسي ده من مي داد و سرخرمن

                                  اگر زنده بودم بجايش پانزده من ببرد

                     [امّا] اگر لب بگشايم، « روي آب خط كشيده ام »

8 - خوبست (بس است) پسر، تو دنيا را به خود تنگ كردي

                                  برخيز معلّق زنان برو نزد جناب سرهنگ

تصوّر كن او سليمان است و تو خودت را مورلنگ بگير

                                  شعرت كه از ران ملخ كمتر نيست، چرا داد و فرياد مي كني

                    دستش را با لبهايت ببوس و بر پيشاني هم بمال

9-  آنوقت به او بگو : به خدا از گرسنگي حالت ندارم

                                  سرما سخت شده و كمي زغال نداريم 

از صداي بچه ها در منزل راحت نيستم

                                  « سِنّار» برنج از دِيبِر يا، بَندِ بال ندارم

                    روده هايم از گرسنگي شيپور و طبل و موزيك مي زنند.

10-  خوب است، با اين [ سرودة] چرند، چطور پيش او دم زنم ....

13- جناب سرهنگ، شعرم مانند عقلم است، عيب مكن،

تنها اندكي آن را بخوان، آن وقت دستت را در جيب كن،

كف دستم چيزي بگذار، تا من هم غيب شوم،

بروم بازار و براي بچّه ها به جاي سيب [درختي] بادنجان خريداري كنم،

بلكه ماهيچة پاي آنها كه باريك است، كلفت تر شود.

14- اگر چيزي مي خواهي به ما بدهي زود بده،

مي خواهم تا نانوا تعطيل نكرده، نان بخرم،

يك مرتبه با شتاب آنها را براي بچّه ها به منزل ببرم،

به دور خود جمعشان كنم و آرام آنها حمله بياورند،

تا زن گيسو بريده، كمتر در موقع رشتن، قرقر كند.

15  ناهيد یا، از شعرت تمام [مردم] شهر را به خنده آوردي،

بگو : در تمام عالم کسی مانند تو شعر مي سرايد ؟

اگر تو مثل ترياك تلخ هستي، شعر تو بهتر از قند [شيرين] است،

تو را بس است و مانند « سار» براي تحصيل معاش اينهمه جست و خيزمكن و خويشتن را خسته مساز.

 

در مسمّط مخمّس زير، ناهيدي از پيري، فقر، بهانه هاي همسرش كه سبب طاسي او شده، زشتي اندام و چهره ی خود و همسرش شكايت دارد. او با آن همه فلاكت و بدبختي به سبب طبع بلندي كه دارد اگر هم از گرسنگي بميرد، حاضر نيست دست نياز به سوي ثروتمندان دراز كند.

…. همه مي دانند كه با اين پيرانه سري و بي پولي،

آخر عمرم است و وضع [ جسمي] درستي ندارم.

12- غير از او كسي جرأت ندارد كه براي كه براي دور كردن گربه ام [لفظ] پِش به كار برد،

رستم دستان نمي تواند مرغم را كِش كند،

هر كه رويِ ترش مرا بيند، دلش را تپش مي گيرد،

[و] اگر…. شهر را غرق مي كنم، كجاست كسي كه بتواند كوچكترين آزاري به من برساند.

13- دست بي نمكم شايسته ی به خاك رفتن است،

صدو بيست من تخم [گندم] كاشتم، و مشتي [محصول] بر نداشتم،

[ديگران] خيک را پاره كردند، و من انگشتي در آن نزدم،

سرم چون سندان، و مشت مردم همانند پتك گشته،

و انواع بد بختي دامنگير من است.

14- روز و شب ضرب حسابهاي غمم را جمع مي كنم،

صد هزار چرتك تاجر براي حسابهايم كم است،

غصه، همنشين؛ بدبختي، مونس و غم، همدم من مي باشد.

اندكي كهنه نيست تا چشمان پر نمم را خشك نمايم،

آن قدر لات و بي پولم كه هر گرسنه نسبت به من [چون] شيخ خزعل [ صاحب مكنت] است.

15- از دست قُرقُر زالِ خانه خفه شدم، [زيرا] روز و شب از در و ديوار بهانه مي گيرد،

بسكه چك و چانه مي زند، سرم را طاس كرده است،

مرتب اين [مثل] را برايم مي گويد كه فرزند گند، جز علف بي سود به خانه چه مي آورد ؟

خاكش فرا گيردا، كه هرچه طفره مي زنم آخر [ همچون جُلي بر گرده ام] است.

16- با نام خدا، چون من [كسي] پاي كج بر زمين نهنده، و بد لب و دهن نيست،

نوك [آب] بيني مرا بگير و [چون] نخ با آن جامعه ات را بدوز،

اندامم چون ميخ [ نا هماهنگ]، چشمم [ ريز، بسان] كشمش، و رويم مثل يوز [ بد تركيب]،

سينه ام پيش آمده، دهنم [ به اندازة] غار، چانه ام دراز و قوزي،

سرم بي موي، چون لبوي سرخ و پاي پر مويم را گِل فرا گيردا.

17- اين [وصف] خودم بود كه بسيار زشت [اندام] و شَل و نيم كورم،

[امّا] زنم [به سبب عيبهايش] مرا نزد مردم، بدتر بور كرده است،

اگر عيوبش را بشمارم صد خُرجين را پُر مي كند :

[زيرا] بيني پهنش چون لحد، و دهن گشادش مانند گور،

دم گرم نفسش در ديماه براي من بگرمي آب خزانة حمّام مي باشد،

18- هر قدر دستم را بگذارم، چون ماشيني پايم مي رود،

از بد بختي ماست كه نمي تواند راه رود،

دندانهايش از دهن بيرون آمده، و رويش بر اثر آبله فرو رفتگي بسيار دارد،

رزق همة [مردم] خوب است، ورزقم امري موهوم است،

يك چرت خواب كه روم با بختك گلاويز مي گردم،

ملك الموت محكم كمرش را بسته و در انديشة گرفتن روان من است.

19-  فرزندم! نمي دانم نان چرا نان خوردن ما به نحسي گراييده،

و معلوم نيست چرا خدا جان و تن مرا زير گِل نمي كند،

زندگي ما …،

شربت، قليان، و آنچه مي خوريم،

چون رُزُمْبات يا ترياك تلخ و سبب بيماري سل و كوفت مي گردد.

20- همچون باربر از بدبختي پشتي بر كول (پشت) نهاده ام،

تن زردم مانند ساقة خشك بوته ی گندم باريك گشته،

به خدا در [بازي طبيعت] هركه از من نبرده بايد حسرت به دلش بماند [ چون به همه باخته ام]، چهره ام چون آب ترنج ترش، و بسان پوست ليموي شيرين زرد است،

مي دانم چرا تن بد گل مرا مرده شوي نمي شويد.

21-  دانسته ام كه هر وقت مُردم، جايم در بهشت است،

[و] سرِ چهار حور وسه غلمان برروي پايم جاي دارد،

لنگ ايشان در كنار لنگ من خواهد بود،

همسايگانِ چپ و راستِ [محلّ ما] به خوبي مي شنوند :

صداي بشكن زدن، و فرياد هلهلة شادي ما را.

22- از ديدگانم قطره قطره اشك مي چكد،

اگر در حال مُردن باشم از پولداران در خواستي نخواهم كرد،

من [برعكس] قارون بايد به زيرزمين روم،

بلأخره بستانكاران با پشت گردني و قفا، از من بردند :

دو كلافه [ريسمان] مرا كه بر هرزه گرد بود، و دوك قز ريسي و چهار گلولة نخم را.

23- مانند من [كسي كه] پيشاني جلو آمده، و دندانها از دهن خارج گشته و لب كج و معوج باشد، نيست، از سرم تا پايم هزار انحا دارد،

گويي مادر و پدرم صورتم را با آبريس شسته اند،

[كه] يك قشون مگس بر گونه هايم سر در گُم براي نشستن هستند،

[همانند] فَتق توي پا و آن غدّة مرا كجا [نزد چه كسي] سراغ داري ؟

24-  سرم از گردن و سينه بي اختيار مي جنبد،

بسكه پشت گردني و مشت مي خورم و مرا هل مي دهند،

هفت، هشت، ده تا [ از چوبهايي كه سر آنها ميخ مانندي است، كه براي كار كشيدن از حيوانهاي (زبان بسته) به كار مي برند] بر [ تن من] خرد كرده اند،

زمين را آبياري كرده و هفت هشت من شلتوك كاشته

و نشا كرده ام [ اما بيا ثمر] آن را مشاهده نما كه مشتي پيزُر است.

25- خوب است من نيز چون مردم به سوي خدا روي آورم،

[و] در ميان ملائكه با داد و بيداد محشري راه بيندازم،

[تا] خدا از فريادهايم لرزيده به جبرئيل خطاب فرمايد،

درست بنگر مگر اين گدا راه گم كرده است،

اگر گرسنه است، آن كاسة كوچك قُلقُل (آشي نظير شله قلمكار) را به او بده.

26-  [و] اگر مرا چيزي نداد، جلو جبرئيل را مي گيرم،

و او را دور شهر دزفول مي گردانم،

[ وسر فرصت] غافلش نموده از توي زنبيلش

آن كيسه ی پولش را مي برم،

[و] با آن پولها، گرة مشكلم را باز مي كنم.

27- ناهيدي ديگر بسنده است، ورّاجي مكن،

برخيز بشتاب و لباس شبانان بپوش،

و از هرچه تاجر و حاجي است، چشم بپوش،

اخلاق خود را خوب گردان، و بد رفتاري مكن،

بگو خدايا [ درِ روزي بر من بستن] بسنده است و چركين ترين چيز مرا چون خرما بني جلوده.

 

در قصيده ي زير ناهيدي از زندگي فلاكت بار اصناف جامعه شكايت دارد و نيز از بي تفاوتي و عدم هم ياري انسانها نسبت به يكديگر گله مند است.

1- باز امسال از برزگر و مزدور        تمام دچار درد بي چيزي شده اند،

2- سيّد و عامي و تاجر و بزّاز         از ضعف و ناتوانيِ گرسنگي قادر به بستن بند شلوار هم نيستند،

3- « دكون» از كسادي « يك كون» شده .

                                « د (ه) لاك»، از گرسنگي چهار « لاك گشته است ( جناس خطّي)

4- زارعان و تاجران همه به دور هم     مانند مار چمبره زده اند و در فكر فرو رفته اند،

5- هر شيري روباه شده و                 مختار هر شهرالك گشته ( جناس خطّي داشته)،

6 - براي دو چاي دبش گوشِ مسگر، كرشده    و براي دو فنجان (چاي) نجّار جار كشيده است،

7 - گندم ارزان،  قماش و قندگران ( بنابراين) خاك به سر كشتكار است،

8 - از پوست خيارِ پيرشده بايد جامه بدوزيم   و كت و شلوار از گوني تهيّه كنيم،

9-  انواع بدبختي      از همه طرف با شتاب رسيده است،

10-  بي پولي، كسادي و نداري   [و] قوز بالا قوزِ آنها، نظام وظيفه است

11 - نمي دانم كجا سردر آورم             از اين شهر به كدام شهر فرار كنم

12 - برزگر مي تواند دست رنج ساليانه اش    را فقط يك لنگ بخرد [ كه بكمربسته] و يك گيوه مستعمل تهيّه نمايد.

13-  به هر كس كه از براي چيزي خواهش كنم، مي گويد : تو چقدر لاابالي و بي فكري ( كنايه از اينكه كسي چيزي به من نمي دهد و نسبت به ديگران عطوفتي ندارد).

14-  در هر خانه كه بنگرم      جز او ( خدا) كسي نيست،

15-  هر روز پيش از طلوع فجر براي قند و دو (فنجان چايِ) دبش در برابر عطّار بايد بروم.

16-  با هزار خواهش و زحمت   و پشت گردن خاراندن

17 - تا قند (براي) سه چهار (استكان چاي) قرضي به من بدهد    بار منّت او را سربار خودم بگذارم،

18 - از بامداد تا عين ظهر، بايد    سر راه و بازار گردش كنم،

19 - تا با گوش بري و گول زدن مردم خيار ( كه چيز كم بهايي است) تهيّه كنم،

20 - ناهيدي كافي است، خدا روزي رسان است     تو با اين حيله ها كاري نداري،

 

شكايت از پيري و فقر

1 - كم كم بختم چون بيمار قادر به حركت نيست،

بام رزقم گنبدي       شده (قابل سكونت نيست)،

بدبختي، خوب كمرش را محكم بسته است،

ساز روزي ما به كلّي از رنگ افتاده،

با يك ضرب انگشت دمبك ما پاره شده است.

2 - دلم را روزگار يكمرتبه قطعه قطعه كرد،

بدبختي مويم را به بدنم سوخته است،

سيم برق از ستارة درخشانم آتش گرفت ( كه مايه ی خسارت زياد شد )،

چشم نيم كورم از غم نابينا شد،

برپستانك رزقم سوزن چكيد ( ديگر كاري از آن ساخته نيست ).

3 - دست و پايم مانند تكه هاي چوب شده است [و] آنچنانم كه در بازي « عيسا» ديگر عضو به دردخوري نيستم،

هر دو پايم از گردش كردن قاش قاش شده است،

از بسكه بختم با فلاخن مرا سنگ مي زند،

مازه ام به كلّي نرم شده است.

4 -  بختم نگفته « گاو، گوسال، پنير ».

پيوسته مي گويد زود باش سرت را به تنور بگذار،

در شکافهای رزقم گِل محکم گیر کرده است،

پيش استاد بزرگ من تنها چون شاگرد،

از دست ( جامنده ام) اشتباه صادر شده است.

5 - بس كه امسال دنبال رزقم دويده ام.

مغزم در سرم مانند حلوا قُبيت پوك شده است،

تاكي در شهر ويلان باشم.

برشكم آنقدر، طناب گره زده ام تا از نافم،

با صداي زِنگ زِنگ خون بيرون جست.

6 -  چهرة ملائكه ی رزقم سياه شده است،

مثل خاردّره به آن صد حلزون چسبيده است،

هر دو دست و پاهايش چلاق هستند،

اگر يك چماق در گرده اش خورد كنم،

كمر برديده لحظه اي نمي جُنبد.

7 -   پيري و بي پولي گويي كمر را محكم بسته اند،

مانند شتر بانمد ما را داغ مي نمايند،

در شهر چون من ناآشنا نيست،

پيري و فقر بددَرد شگفت آوريست،

پول (سرخور) هر تنبل را زرنگ كرده است.

8  - بچّه ها (نيز) چون مادَر لخت هستند،

غصّه ی آنها از بينايي چشمان ما را كور كرده،

ككها زنده زنده چون مورچه ( كه مرده را مي خورد) مرا خوردند،

شب تا بامداد در جستجوي ككها هستم،

روز بيخ گوشم مگس صدا كند..........

 

در اين شهرآشوب كه در قالب مسمّط مخّمس است، ناهيدي از نابرابريها و اختلاف طبقاتي و تفاوت زندگي دارا و ندار گله دارد. از خداوندان و اربابان زر و زور و تزوير كه جز به منافع شخصي نمي انديشند، شكايت ها دارد.

 از بي مهري ها و عدم غم خواري ها و هم ياري ها مي نالد و گريه سر مي دهد :

1-   برخيزم و از اين شهر كه ماية هلاكتم است، بيرون روم،

تا من هم مانند ....... نشده ام

اوّل اندكي از شهر [دزفول] بنويسم،

[و] شهر را يكباره ويران و زير و زبر سازم،

تصوّركن كه من هم « لوت» پيامبر شده ام.

2 -  تا كي از گفته هاي مردم گريان شوم،

مرا بنگر كه [ بر اثر ناراحتي] پوزه (لب) ام به پيش آمده است،

به [مردم] شهر بگوييد كه به شما اعتنائي نمي كنم،

[و] اين [زمان]، هنگام جدايي من و شماست،

اتاقم را قفل كرده در خانه ام  را مي بندم.

3 - تا كيِ هر ساعت به سبب ستم ..... و .... عصباني گردم،

گروهي از ايشان اجير هستند و بعضي موجر،

مشتي فاسق و دسته اي فاجر،

هر ناتواني، توانگر شده است.

4-  از درد گرسنگي اگر مسلماني،

بميرد، ذرّه اي نان به او نمي دهند،

رحم و انصاف، و دين و ايمان ندارند،

به سبب [اين اوضاع] از دولتمندان، ورد زبانم شده است :

الله اكبر، الله اكبر.

5 - هر كسي پول را « ايمان و مذهب» مي داند،

سرباز پولدار، بدون درد، عليل معرّفي مي گردد،

مگس پولداران، به گناه حمله، خود فيلي [زورمند] است،

سيم وزر خَلّاق مردم است.

6 - با نيرنگ و دزدي و گول [ زدن ديگران]،

هر..... پول مي يابند،

تنها از همة [مردم] اين شهر دزفول،

خانة من در محلّة چوليان جاي زيستي ندارد،

از درد من، درد بدتري نيست.

7 - از [مردم] اين شهر يك باره دلم سير شده است،

[بجاست] برخيزم از لب بام به زير بپرم،

[زيرا] بدبختي من نزديك، و روزي اندكم دور است،

عمرم به شنيدن نالة [زنم] به سر رسيد،

گوشم از قرقر، به خدا سوگند، كَر شده است.

8- تاكي براي تحصيل غلّه از سويي به سوي ديگر روم،

چقدر براي تهيّه خوراك [خانواده] تلّه آماده كنم،

دهنم از « زهره» تلخ تر است،

خان محلّه جوياي حالم نمي شود،

[گويي] با همه آشتي است، تنها با من قهر است.

9-  تا كي در آباديها بگردم،

هرچه براي [فراهم كردن] نان [آزوقه] تقلّا كردم،

كسي برايم اندكي سر بالا نياورد،

هرچه به حق تعالي روي مي گذارم،

رويش را از ما آن سوي تر مي گرداند.

10 - اربابي دارم [كه] غرق در دولت است،

من هم بايد روزم را به خواري بگذارنم،

او با بي اعتنايي پلو مي خورد، و من با نان ذرّت [بايد بسازم]،

او خوب مردم و من زشت ملّت هستم،

شاهين از حال كبوتر چه مي داند؟

11-  چقدر شب تا صبح تف قورت دهم،

تا كي مانند بچّگان بگريم.

مانند « عيسا» [در بازي] با يك ضربت از كار افتاده ام،

اگر اربابم از دور به من پف كند،

اين شاخة خشك [زندگيم] يك باره بَر مي دهد.

12-  هرچه بيشتر ديدگانم بر او خيره شوند،

او كوچكترين سخني [از راه مهر] بر زبان نمي آورد،

بچّگان دورم را گرفته آرام مي گريند،

بخت برشتة من نيز كمترين جنبشي نمي كند،

نه دزد بگير هستم و نه دزد سر راه.

13 - در همة اين شهر كسي چون من نيست.

تنم دردست هركس [براي زدن] بهانه شده است،

كاش عبا كهنه اي مي داشتم،

تا كي از زني دشنام بشنوم،

چقدر براي فراهم آوردن نان ايشان [از خجلت] سر بزير افكنم.

14 - يك باره بر همة مردم شهر دهن [بد گويي] باز مي كنم،

[و] مانند اخگر بر افروخته اي به جنبش در مي آيم،

و سخنان [زننده] به اهالي شهر نثار مي نمايم،

[و] كاردم را تا دسته به هر شكم فرو مي برم،

و در شهر شور محشري راه مي اندازم.

15 - ناهيدي آروغ ناشتا [خودستايي بي جا] را كم كن،

تو در اين شهر حتّي از موشي كمتري،

بستة بزرگ [خواستة عظيم] را رها كرده و در انديشة گذران اندك باش،

بيچاره ( از وجود تو چيزي نمانده، چنانچه) از جامه ي [ تن پوش] تنها يخه (يقه) هستي،

شپّرة خرد، كجا مي تواند در آفتاب از لانه به در آيد. 

 

گله از بي باراني در سال 1324 هجري شمسي در دزفول و فقر و مسكنت ها

1- باز امسال خدا از اوّل سال،

كمرش را همچون رستم زال بسته [ و آماده است كه]،

نان را كه پس از مرگ ما بماند [نفريني است] كوچك كند،

[و] اندام سرمست [مردم] دنيا را نابود سازد،

[و] دهن همگي را [همچون] زغال [سياه] گرداند.

2 - از كنار آسمان نيلگون، همة ابرها را گرد آورده است،

[و] مانند صداي آب انداز آسياي « دْبَلون»

هر ساعت هفت، هشت هواپيما با صداي : گِمب، گِمب ،

به جاي ابر به غّرش در مي آيند.

3 - آسمان به تازگي دست و روي خود را شسته،

[و] ابرها را در پشت دروازه پرتاب كرده است،

باز هم نمي دانم [در دستگاه] خداوندي چه روي داده،

كه لجش از اندازه خارج گشته،

[و] چه انديشة [سوئي] براي ما در دل پرورانده است.

4 - يا كردگار ديگر خسته شده است :

يا مي خواهد، بندگان را نابود سازد،         اگر بنده نمي خواهد، براي چه كبوتر بال چيده،

از محلّة « لب خندق» براي ما مي پراند،

و هر دم پروبال كبوتر جَلد خويشتن را مي چيند [ در حالي كه مي داند: كبوتر جلد خواهان صاحب نخستين خويش است و سوي ما مي آيد، گويي اشاره است به هواپيمايي است كه مسيرشان پس از گذشتن از فراز محلّة لب خندق، چوليان بوده است].

5-   به همة فرشتگان حكم كرده است،

[كه] آسمان نبايد نمي آب [ بر زمين بيفشاند] ،

ديروز در ميان زنان، در كنار « گدارپَمَّ »

گو طلا ، دختر ، جَمَّ ، گفت :

زنان بايد فرار كرده به ايل روند.

6 - آسمان مثل پيروزه [صاف] شده است،

خودش از حرارت مي خواهد بسوزد،

[گويي] ابر مشمول است، و آسمان حوزه [ كه از حوزه فرار مي كند]،

اگر اين چند روزه باران نبارد،

بايد همگي فرار كرده به « دِر چال» برويم.

7- نمي دانم از دست او به كي [ شكوه كرده] داد زنيم.

تا [همكاري كرده] ابرها را با بادي بياورد،      [ به شرط آنكه] ايراد ديگري نجويد

[و] ملك الموتش را مانند جلّادي -

بگويد : « كاردي بگيرد و همه را حلال كن »

8 - بجاست ابرها به هم چَمبره زنند،

آنقدر باران ببارد تا ويران

[سازد] خانة ملّا قنبر را،

از سوي كوههاي شمالي [دزفول] آمده و [طبق معمول] با شدّت ببارد.

9  اگرچه از [سپاه] انگليس و امريكا،

[حتّي] مورچه [كه] در تَرَكها [مي زيد] مستطيع گشته،

من بيچاره با نوك انگشتان،

بايد لباسهاي پاره ام را بدوزم،

تا با دستمال، روسري تهيّه كنم.

10-  ناهيدي بس است اين اندازه دوندگي منما،

بجاي نان و خيار [غذاي معمولي]، بايد از آب استفاده كني،

[رنجهاي تو همچون] خشت خام [است] كه [ براي بنا] پي را روي آب بنهي،

[زيرا] هركس، شعر تو را ديده [ بجاي تحسين]، گفته است: اي كه تب عارضت گردد. »

دَرِ دهنت را بگير و اندكي لال شو.

 

تك بيت هاي زير نمايان گر دل محزون، گرفته و شكسته ي ناهيدي است :

صيّادي كه آن تير را زد، شايستة آفرين است،

                                  [چون] چشم بسته نشانه گرفته و دلم را يك باره زده است.

 

ëëëë

چخماق به سنگ مزن تا آتش نبارد،

                                  [زيرا] دل چون باروت من تاب آتش (گرفتن)] ندارد.

 

ëëëë

خيّاط غم جامه ام را تا [نوك] ناخنم دوخت،

                                 آردهاي مرا بیخت [و] آرد بيز كهنه را آويخته.

 

ëëëë

آن تنور را براي پختنِ خمير روشن مكن،

شعله هاي دلم را بنگر كه از صد تنور بهتر است.

 

كهنه مسوزانيد تا نزديك بيني من نهيد [ كه هوش آيم] بگذاريد [درحال] غش باشم،

                                 [زيرا اگر هوش آمدم] مي ترسم « اُسْ» بگويم، و دنيا را آتش بزنم.

 

ëëëë

اگر مي بيني كه روز و شب چون كلاغ مي نالم،

دام بر من افتاده دو بالم را شكانده است.

در مسمّط مخمّس زير ناهيدي ضمن طرح وضع پُر ملال و اندوهناك زندگي، نام پرندگان
بي شماري را بيان مي كند و بخصوص  از پرندگان دزفول و حومه نام مي برد كه از نظر جانور شناسي حايز اهمّيّت مي باشد.

سخت بگرفته زهر حيث به من چرخ فلك    گشته آن خرده حساب من و رزقم مُنْفَك

قاز بختم شده يكباره به دستم اُردَك             زد فلك داد، فتادم ز هوا چون لكلك

خالي از كَمْچَ و از كاسه مرا گشته رَفَكْ

من ندانم به چه تقصير خداوند جهان          ساخته آن لقمة نانم به چه صندق نهان

باز از من دهن و وز همه بر بسته دهان       روز و شب هرچه زنم داد و بيارم بُرهان

كِرْمِ نُوْرُوزي ما را نكند بالِشْتَكْ

به خواستة ديگران پاسخ مثبت مي دهد، اما من بايد مانند تازي در پي ديگران بوده ، خدمتگزار باشم، گويي من ماية آزار او شده ام [ كه در عين نيازِ من به ناني]، خودم ديده ام كه بسته اي پر از نان كه آنها را روي هم چيده بود، زير بغل او گذاشته [ كه آنها را براي خود ببرد].

به خيالش ( به گمانش) كه من مانند « باد خورك» مي توانم [به جاي دانه] از باد استفاده كنم، يا مانند « چُق» [ فارسي آن : « چوك» مي باشد] مي توانم مورچه در چينه دانم فرو برم، اگر مانند تفنگچي درّاجي [معمولاً درّاج وقتي با خطر مواجه شود در چاله اي رفته، گويي تصوّر  مي كند كه چون خودش كسي را نمي بيند، ديگران هم او را نخواهند ديد] را در [گودالي] بتپانم، مرا نمي گذارد (فرصت نمي دهد) تا مانند: «سَرْگَر » با سرعت آن را بخورم، [ از اين گذشته] اگر « ديز»ي را براي شكار در نظر گيرم، چون بچنگم آيد، ملاحظه مي كنم كه ديدُمَك است [ كه از ديز كوچکتر است]. و اگر « ديدمك» ي را تعقيب كنم، وقتي آن را گرفتم، مي بينم كه جيلجيلك بوده كه از « ديدمك» كوچكتر است.

 

در شكايت از بي روزي و بخت واژگون و برگشته اش كه حتّي بهره اي از خوردن ملخ ندارد.

پرندة رزقم ناگهان از قفس پريد، دال [ كه پس از مرگم بماند] ناگهان چون مردار مشغول خوردنش شد، گوشتش را خورد، [ و پس از او] كلاغ آمد و استخوانش را [هم] ليسيد.

[ و در برابر اين زورگوييها ] بخت من مانند « سهره» در گوشه اي پنهان شد. [در نتيجه] همه ملخ
مي خورند [ملخ وقتي خوردني بود كه بر گندم زاري يورش برده و آماده ی تخمگذاري بوده است]، و آنچه بهرة من مي گردد: انواع ملخي است كه خوردني نيست.

 

گله از جثّه ي لاغر و نحيفش

آن قدر لاغرم كه چون پروانه اي سنگين هستم، [جثّه ام] كمتر از جيرجيركي است، فشارم ده تا خونم را ببيني. [ از دست روزگار] گنجشكي شده ام، [امّا] فلك [براي شكارم، چون] شاهين گشته [يا] در هر كشتزار مانند بلدرچين پنهان مي گردم، [ولي با اين حال] هزار غليواج [براي گرفتنم] فرو مي آيند.

 

 

 

افسوس خوردن بر گذشت بي حاصل عمر و اقبال وارونه

عمرم را مانند سار جملگي با جهش [بي حاصل] گذراندم، [ من از مردم شهر فايده اي عايدم
نمي شود] چقدر مانند روباه به پهن دشت روي آورم. [ در بازي] ورقم هفت [ برنده است، امّا از بخت بد] حريفم هردم مي گويد : « هشت». مثل داركوب با صداي « راق» اگر به « رشت» بگريزم، مي ترسم گيلكِیان دبّه كرده [ آزارم دهند ].

 

شكوه ي ناهيدي از بخت تيره اش كه هر سعدي را نحوست تبديل مي كند.

به سان « تَقزَنَك» با تلاش بسيار همة شهر را از درد گشته ام، [حتّي] دم جنبانك [ نيز از بدبختي من] كاري ناروا انجام داده است، رزقم را اگر به زنبوري تشبيه كنم، [ پيش از آنكه آزاري برساند] از پنج شش جا، سنگ مي خورد، [فعلاً] بخت من [ تنها كاري كه مي كند] مانند بط، در آب سرد معلّق مي زند. و پرستويم [ كه پرنده اي دوست داشتني است] را به دست هركس بدهم، شب پره [ كه مورد نفرت است]
مي گردد.

كْلّو عربي [ پروانة بي آزار است]، ماهي خوار شد و رزقم را برد؛ كلاغ پيسه تفأّل بد زد و تيهوي بختم مُرد: كُلنگِ [ مرغابي بزرگي است]‌من، مانند هدهد خودش را به اندازة موشي كرد؛ كبكم بچّه دار شد، امّا بچّه اي كوچك [همسان] وِريس آورد؛ خبزدوك رزقم خودش را هفت گز كرد و به تَرَك جست [ كه چيزي عايدم نشود].

[ با آنكه] مانند هزار پا پيوسته شتابزده قيقاج مي زنم، مي بينم كه به اندازة قورباغه اي، كره در مشكِ دوغ زني من نيست. رزقم [ به كوچكي] جوبُرك شده و در كپويم. به خواب رفته است. [چنانچه] خرچنگم.

 دُبَبُو گشته و كبوترم [همسان] كُتُو [كوچك شده] است، و هزار پاي كوچك، خود را مانند شپشي در گوشم انداخته است.

اگر به زيبايي كفش دوز درآيم، قمري، مرا مانند كنة لوبيا چيده، بهتر از فلفل و ادويه مي خورد، [يا] اگر مورچه شوم، كي مرا مواظبت خواهد كرد، كه مورچه خوار مرا نخورد، [و] همچون مرغابي حسنِ حسين اگر داد و فرياد راه بيندازم، مرغ سقّا با نوكش مثل « بَتَك» مرا خرد مي كند.

همچون جغد اگر من شبي بگويم « وَق»، از هزار جا با هم مرا بد مي گويند، [و] اگر مانند مرغ حق به گفتن: حق حق، دهنم را بگشايم، تير تفنگچي مي خورم و ده معلّق مي زنم، [و] خونِ بدنم يك مرتبه از ملاجم بيرون آيد.

نمي داني از كي تقاضا كنم براي كت و شلواري

اگر نخواست به ما بدهد، با خاري مرا نيش نزند

يكي را ديروز گفتم، گفت: چون تو بيعاري نيست.

آسمان كلاه من است، زمين برايم كفش شده است.

به خدا هرچه زنم داد، من از بي پولي

آشنا نيست خدا بر سخن دزفولي

گه به ديوانه گري گه ز سر معقولي

داد و بيداد زدم، داد به من رزق ولي

روز از پشه سياهي به شبم فوجي كلك

 

ناهيدي در سال 1331 هجري شمسي در مورد اوضاع دزفول و مذمّت اين شهر، شهر آشوب زير را که در قالب مسمّط مخمّس مي باشد، سروده است :‌

1 - خداوندا، گويي صد بدتر از پارسال،

مي خواهي روز را يكباره به شب تبديل نمايي،

مردم شهر به جان يكديگر افتاده اند،

نهنگ رفت و ماري جانشين او شده است.،

مگو مار، يك باره نامش را « سگ هار» بگو.

2 - از بامداد تا شب پيوسته صداي كف زدن [ در پي سخنرانيها] مي آيد،

هركه چون من يابو [ي لنگي] دارد، كميتش لنگ است،

پاي ما پتي، و دست و دل ما تنگ است،

هر سوي نگري صداي « گِمب» تفنگ مي آيد،

خوشا سالهايي كه جنگ با فلاخن و سنگ بود [ و لااقل بي سروصدا آدم مي كُشتند].

3 - مالكان به آهستگي شلتوكها را فروختند،

و تمام به چاك زده از اين شهر فرار كردند،

عجب جامة قشنگي براي ما دوختند،

و دل يك دسته را مانند حرّاقه سوختند،

آنان خود با عيش و نوش مي زيند، و ما روزمان تار گشته.

4 - مانند بچة گنجشك كه بي پر و از لانه بيفتد،

تاكي در كنج خانه بنشينيم،

خيابان مانند حمّام زنانه [ شلوغ شده]،

اين سخن در دست هركس بهانه اي است كه،

مي پرسند بَقْ هستي، يا حِطْ؟

5 - حالا اگر مي تواني به درستي جوابش بگوي،

كه از تو بشنود، و مطابق ميلش باشد،

اگر [پاسخ] درست را در كتابش نخواندي،

آن وقت گرز عذابش را آماده باشد،

و تن پرُ خاك و خونت را به بهداري بكش.

6 -  نمي دانم چرا رحم و انصاف از اين شهر،

راه را در پيش گرفته و يكباره سوي كوه قاف رفته است،

همة مال اوقاف براي زور داران است،

گندم و جوها را تاجر و علّاف

بي سرو صدا براي خارجه بار مي كنند.

7 - راهي نيست كه فقرا [ از گوشة عزلت] برخيزند،

[ ازخانه] بيرون آمده فكر تكّة ناني كنند،

اگر برخاسته از دست اين بچّه ها فرار كنم،

مي گويند « مادر... تنبان به پايش تنگ آمده

و فرار كرده و از زير بار [ هزينة خانواده] شانه خالي كرده است.

8 - دو سال است كه سراسر با جنگ و دعوا گذشته،

چاقو كش [ مانند چهار پايان] از قوّت جُوْهايي كه مي خورد، مست گشته،

از اين نسل زشت، آدم و حوّا ،

از غصّه، هر دو لب را گاز گرفتند،

و هر دو يخه دريده اند.

9 - چون اين ملّت، كسي [آدم] سياه دل نديده

... هرگز بدين زشتي نبوده،

كِيْ او بر اسيري چاقو كشيده ؟

و اسير را چون شويت خرد كرده،

چه كسي بدبخت بي ياوري را تشنه كُشته است.

10 - كدام شهر به زشتي دزفول است ؟

كي ملّتي را ديده كه همگي به خون يكديگر تشنه باشند ؟

خداوندا، خودت اين خلق را مي بيني،

چطور آسوده يك جا مي نشيني؟

چرا همگي را چون علف خشك نمي سوزاني ؟

11 - فرشتگانت براي تماشاي جنگ مي آيند،

امّا ميانجيگري بين آنها نمي كنند،

وقتي بيايند، فقط كاري كه مي كنند،

[ براي تشديد جنگ] ناخنك مي زنند .....،

سير، مي خندند [چندانكه سست گشته] تكيه به ديوار مي دهند.

12 - خداوندا هفت، هشت، ده ماه قبل،

پنج چاقوكش در اين شهر مي ديدم،

حالا مي بينم چاقوي ايشان مبدّل به هفت تيرگشته،

[ در پي اين راز و نياز مي گويد: ] ريسمان را اين قدر تاب مده زيرا مي گسلد،

و به دست هر كس [ و ناكس] شمشير براي كشتار مده.

13 - اقلّاًً تنها اندكي به من نگاه كن،

ملاحظه نما كه چطور از ديروز [تا كنون] ناشتا هستيم،

چون من، بندة بي پول كم توشه نداري،

اينك ماه روزه گرفتن [رمضان] فرا مي رسد و دو خربزه كوچك

براي سحوري يا افطار ندارم.

14 - مگر از ميان تمام بندگانت،

من تنها از سَلّه ی تو نان برده ام،

اينقدر با استهزاء زبانت را بر من مكش،

به حقّ پيغمبر بزرگت

گُل رزق مرا اين اندازه خار مگردان.

15 - تمام كارها از خودت هستند، و كسي را آهويي نيست،

و در هر كار غير از تو كسي دستي ندارد،

و به غير از تو « عزيزم» دادرسي نيست،

فنا گشتم، از هيچكس نفسي [ براي فرياد رسي] نيست.

16-  ملائكه ات را لباس خاكي [ رنگ، سربازي] بپوشان

و شهر را حكومت ملائكه اي [ بجاي حكومت نظامي] كن،

ببينم كي آن وقت چاقو مي كشد،

يواش تو نيز مانند حسين مكّي

تمام چاقوكشان را از شهر فراري كن.

17 - [مردم] دزفول را از [شّر] دو تن آسوده گردان،

مانند كاسة ماست همه را از شرارت [ آن دو] آسايش ده.

هفت، هشت، ده چاقوكش را گرفته خفه كن،

اگر ديدي كه دوباره هم مي خواستند

دعوا راه بيندازند، عدّه اي را بر نوك دار بالا بر.

18-  اين [روش] چه ارزشي دارد كه اگر از خانه بيرون رفتي،

هفت، هشت نگهبان لازم داري كه تو را قدري دورتر رسانند،

اوّل هم بايد كمرت را محكم بسته [آمادة] شرّ باشي،

بلأخره جامه ات هم از خون تر مي گردد،

و كسي [مقامي] هم با كسي هيچ كاري ندارد.

19 - چاره اي كن، [زيرا] حالا وقت دِرُو است،

و فرشتة زارع بيچاره خواب است،

ديگران نيز مانند من خانه هايشان در گرو رفته،

براي ما فكر نان كن كه خربزه آب است،

و يواش بار [زندگي] ناهيدي را بار كن.

 

 

 

اشعار محلّي زير در مورد اقبال نگون و شِكوه از بدبختي ها و زندگي فلاكت بار اوست :

 

مَري نُونُم اَدَر حَق خُوب بُرِسَه

 


   

 

 

قَلاقِ رِزق و روزيمُون پِرِسَّه


 

 

فِگِر خُوب بِيسَه پِيمُون دَس بِه يَقَه

 

اُجاقِ روُشِنُم خَوب كُور بِيِسَّه
 

 

گِرُفتَه قُشَّه چُو گُرزِش بِه شُونِش
 

 

 

چِه قوپِيچي دَرِ خُونَم نِشِسَّه
 

 

يَمانِ كِرمِلَك نُهاتِ سَگونَد


 

 

 

چِه فِنگَي مِينِ حَوشُم گَلَكِسَّه
 

 

مَوبيدُم قَل قَباكُنونَي كَلُوني
 

 

 

اَبَد بَختِي اَپِنْ شِش جادِرِسَّه
 

 

خَرَي داشتُم كه روزَي چارشَوِيي
 

 

كِرابْدِر وُرد اُوَم بيِنُم كِپِسَّه
 

 

رُوُم هَر وَخت اَگَو دُوشُم مِقَي شِير
 

 

 

بِينُم گُوسالِ سَر خَورمارشَه لِسَّه
 

 

اَپِلّا اَوَلِي تاتَه شَوا دُن
 

 

 

دَسِ بَچَم دَسُم لَيْقُم سُلِسَّه
 

 

سَرِ بَچَم اَدَه جا اِشكِنيدَه
 

 

 

خودُم هم دِل و گَور دالَم بُرِسُّه
 

 

پِت وِتيك شَقيقام چُرچُرَي خِين
 

 

 

دو قادُم هم اَرَوَ پِلّا شَكِسَّه
 

 

بِيَو بِين قُوزِ بالا قُوزُ مونَه
 

 

 

اَعَفْتَو قار قَلِ خُونَم رُمِسَّه
 

 

خَرُوسَي داشتُم و يَه مُرغِ زِيري
 

 

 

اََ صَحرا تُورَهَ سي دُون جُمِسَّه
 

 

خُرُوس و مُرغه بَورد جامُنْدَه تُوره
 

 

 

هِنا پِسّونُمُون سِيشُون رُكِسُّه
 

 

مُو واغَم تُوره وامُرغ مارِ بِچُون
 

 

اَچَن غُم غُم كُنَه گوشا مَه بِسَّه
 

 

پُكِسُّم چَن كُنُم سيِشُون تَقَلاّ

 

 

بَرِسُّم اُوْ بْگُووَم جُومَم دِرِسَّه
 

 

گُوَمْ هَر دَم وِرَي كُن نُونُوارُم

 

 

 

سيِ تو عيب ني اگر تِكَّت بُرِسَّه
 

 

كَشَه زُونْشَه وَرُم گُووَم بِه طَحْنَه
 ج

 

 

چِه دَمْپُوز گَنديَ بين قَد مُون زَنِسّهَ

 

چِتَه ديدُم نُهاتَر پيشِ هَركَس
 

 

تو وَندي پاتهَ خُوب كارِت چَلِسّهَ
 

 

گْوَم جُم زَن اَجات دَس زن به كاري
 ج

 

چِتَه مَربَيل مَينِ مازَت خُورِسَّه
 

اَبَس ايسُون نِشينِي مُچَّه تَه حَوش
 

 

چه بافِي ريش مَينِ دُونت چَپِسَّه

خُدايا چه كُنُم چه چارَه سازُم
 

 

دِلُم اَي غُم غُماشُون شُلِگِهِسَّه
 

تِيَم چِي طاقِ نُمبُول شيشه اي غَم
 

 

سَرِ دَيگِ دِلُم يَهَو چُرِسَّه
 

نَدُونُم اَدَسِش كُجا گُرُزوُم
 

 

اَوِرّوجِي دِگَه كَچَم جَرِسَّه
 

اگر لِكشُون هِلُم اَشَر گُروزُم
 

 

گُوِن تُمبُون بپاش تَنگ اومَّه جِسَّه
 

اگر هم نَهِلُم لِكْشُونَه رِسقُم
 

 

لِفِ وَقّي ِ مَرِي پَچْپَل بِيِسَّه
 

مِلاكَي رِسقُمون اَبَس كِه دوكَند
 

 

هِنا اَدَسِ پا كَفْكو بِيِسَّه
 

يَمَوني بَس لَغَت زَه پا بِمي بَرف
 

 

رَگِ پاش تا گُلي گَردِن كِرِسَّه
 

كُتي پُوس دُمْبَه نَي پاشَه كُنُم چَرب
 

 

اَجاش وَر دارُمِش تا نَشَكِسَّه
 ججج

بِيَو قِصِّي گُمِت بَتَر اَ هَرچي
 

 

چِطوري نفت سَرُم بين رَيزِ هِسَّه
 

تِيام سَر هَم وَنِسِّن يَكْتَه ديدُم
 

 

ِبمَينِ چَكَييي پام تِلَقِسَّه
 

ديدُم يَه هَو لَكَنتِ لَنْدَ هُوري
 

 

سِيَه سُخْتَي نَر قادُم سُكِسَّه
 

دَسِش چِي دُوْكُوِي لارِش بُهمونَي
 

 

تَمُوم لاشَش مَرُفْتي پَشمِ خِرسَّه
 

دَسِش وَند گَردِنُم لُوْ وَند به لُووُم
 

 

مَرُفتِي مَين جُوال خِرسي وَنِسَّه
 

اُوُ وُرد حَپلْوْن گِرفت بَيخِ گُليمَه
 

 

ايطور زور زَه كه خِينِش تيچِهِسَّه
 ج

بِيسُم دَس پاچَه تا اُومَم گُروزُم
 

 

ديدُم مِيخْ تا به زير نافِش تِلِسَّه
 

يَمَوني يَكْتَه پِي گُمْبِلَه تيزَه
 

 

چِه گوسالِي تَهِ آخُورشَه لِسَّه
 

مَرفُتي مِلثِ ..................................
 

 

اَزِش تَصتيق ..................... گِرِسَّه
 ج

تو گُفتي بِسَرِ او تاجِ تيرمَه
 

 

چُر لُنگِش يَواش بالا زُنِسَّه
 

مَرِسّي مِلثِ مُلّا اُسيووا
 

 

سَرِ مالِكيا مَردُم تَتِسَّه

سُكي دامِش كِه بَلكَي وِرْسَه ديدُم

 

سَرِش يَلا تَنِش يَلا لِرِسَّه
 

 

در بحر طویل زیر از زندگی اندوهبار، نابسامان، آشفته و فلاکت بار خود گله می کند :

بارک الله و دو صد بَه بَه از این طالع و اقبال و از این سختی امسال ز دست زن و اطفال نه من مالک ملکم، نه دلیرم، نه سترگم، نه به کف ملکی و مالی، نه رئیسم به مُحالی، نَه مرا دفتر و فالی، نه مُحدّث به منابر، نه معبّد به مَعابد، نه به کف ثروتِ نقدی، نه مرا دفتر عقدی، نه منجّم به ستاره، نه مؤذّن به مناره، نه منم دزد خیابان، نه چپوچی به بیابان، نه مدیر و نه دبیرم، نه به کف شاخ نفیرم، نه من آن واعظ شهرم که رسد از همه بهرم، نه رباخوار وِلاتم، نه پی اخذ زکاتم، نه من آن رند مُحیلم، نه به صلحیّه وکیلم، نه بلد آن دغلی را که برم ملک ... را، نه منم شیخ جماعت که برم صرفه ز طاعت، به خدا بی کس و بی مونس و هم مفلس و هم خوار، بَرِ جُمله ی شَهرم من و یک قامت دالی به سرِ مشت عیالی، چِکُنم گر نزنم داد به درگاه  خداوند کُنم عرضه خدایا، بِرَهان زین الم و درد زمانی دل ما را، آفرین بر من و این محنت و این درد که دارم، زنکی بدگِل و بدهیکل و بدخو، سَرِ او بی اثر از مو، دَهنش مَعدن هر بو قَدِ او عرعر و گردن کج و احول مُژه اصلاًَ که ندارد بجهنم، لب او قلیۀ جاموس، به هر شر شده مأنوس، ولی با همۀ این همه اوصاف ورا هست زبانی چه زبان وَخ چه زبان خنجر بُرّان، که ز هر فحش مسلسل نشود هیچ معطّل، چَمَد اندر بر منقل به شب و روز زند ناوک دل روز به قلب و جگر من، نه مرا پای قراری، نه به سر خویش و تباری که رها سازدم از دست زن خویش که تا باقی عمرم دلِ آسوده نشینم متحمّل نشوم اینهمه اندوه و جفا را ... 9

 نتيجه :

شكايت ملّا محمّد تقي ناهيدي از دهر بي وفا و زمانة پُر جفاست . محروميّت ها ، رنجها و سختي هاي اجتماع دل او را به درد آورده زبانش را براي بيان گلايه ها گشوده است . بي عدالتي ها و نابرابري هاي زندگي او را رنجور نموده و تفاوت ها و تمايز هاي زندگي ارباب و رعيّت و اختلاف طبقاتي جگرش را خونين و زبان شكوه اش را بُرّا ساخته . بي مهري و بي عاطفگي افراد نسبت به يكديگر او را ملول و اندوهگين نموده و در گلايه هايش اين ملالت ها به خوبي نمودار گرديده اند . او با آزردگي تمام از اين تضاد ها مي نالد و سبب مي شود كه گاهي اوقات به انزوا و غزلت پناه جسته و از مردم زمانه كناره بگيرد . اين نمودها بيشتر در اشعار محلّي دزفولي او مشهود است و با زبان شيرين و موسيقي دلپذير و اطّلاع و آگاهي كافي و وافي از واژگان دزفولی به خصوص نام پرندگان و پروانه ها ـ به طوری که طبق تحقیقی که در «کلّیّات ناهیدی» صفحۀ 185 صورت گرفته، در یک شعر او اسامی 45 پرنده و 12 پروانه به گویش دزفولی به کار رفته است ـ و ضرب المثل ها و عبارات دلنشين،  رنجهاي دروني و گلايه هايش را به سلك شعرهاي جذّاب با لهجه ي شيرين دزفولي كشيده است .

 

                                                                             من ا.... التّوفيق

                                                                              زهرا خلفي  

                                                                     مدرّس دانشگاه آزاد اسلامي واحد دزفول

                                                                                

پانوشت ها

1- رودكي ، استاد شاعران ، ص 114

2- ديوان بابا طاهر عريان ، صص 27، 53 ، 62 ، 78

3- گزيده ي اشعار ناصر خسرو صص ، 12 ، 25

4- گزيده ي اشعار مسعود سعد سليمان ، صص 80، 84 ، 118 ، 143

5- شاعر صبح ، صص 33 ، 37 ، 79 ، 86 تا 89

6- ديوان غزليات حافظ ، صص 54 ، 95 ، 190 ، 277 ، 282 ، 365 ، 366 ، 413 ، 471 ، 502 ، 428 ، 637 ، 270 ، 51

7- جويبار لحظه ها ، صص 58 ، 63 ، 81 ، 93 ، 153 ، 154

8- ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد ، صص 31 ، 69

9- كلّيات ناهيدي دزفولي ، صص 19 ، 20، 36 ، 37 ، 39 ، 46 تا 49 ، 59 تا 62 ،70 ، 71، 76 ، 77 ،89  ، 90 تا 92 ، 97 تا 99 ، 165 ، 166 ، 168 تا 176 ، 203 تا 206 ،  230 تا 232 ، 540

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منابع و مآخذ :

 

1- استاد شاعران رودكي ، دكتر نصرالله امامي ، انتشارات بديهه، انتشارات جامي ، چاپ دوّم ، 1374 .

2- ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد ، فروغ فرخزاد ، انتشارات مرواريد ، چاپ دهم ، 1374

3- جويبار لحظه ها ، دكتر محمّد جعفر ياحقي ، انتشارات جامي ، چاپ سوّم ، 1380

4- ديوان بابا طاهر عريان ، اسماعيل برادران شاهرودي ، نشر طلوع ، چاپ چهارم،  1366

5- ديوان غزليات حافظ ، دكتر خليل خطيب رهبر، انتشارات صفي عليشاه ، چاپ بيست و چهارم ، 1378

6- شاعر صبح ، دكتر سيّد ضياء الدين سجّادي ، انتشارات سخن ، چاپ اوّل ، 1373

7- فرهنگ اصطلاحات ادبي ، سيماداد، انتشارات مرواريد ، چاپ دوّم، 1375

8- كلّيات ناهيدي دزفولي، سيّد محمّد علي امام ، سيّد حسين حجازي ، محمّد حسين حكمت فر، انتشارات دارالمؤمنين ، چاپ اوّل ، 1377

9- گزيده ي اشعار مسعود سعد سليمان ، دكتر توفيق هـ . سبحاني ، شركت چاپ و انتشارات علمي ، چاپ اوّل ، 1370

 

10- گزيد ی اشعار ناصر خسرو ، جعفر شعار ، شركت چاپ و انتشارات علمي ، چاپ دوازدهم ، 1372

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: مقالات ، گلایه ها و شِکوه های ملّا محمّد تقی ناهیدی، ،
:: برچسب‌ها: سید حسن حجازی, زهراخلفی, گلايه ها و شكوه هاي ناهيدي,

نوشته شده توسط زهرا خلفی در شنبه 7 شهريور 1394


:: پنجمین کتاب منتشر شده از اینجانب:
:: زن در قرآن (انگلیسی)
:: بررسی و نقد ترجمه های منظوم قرآن به فارسی
:: قرآن، سیره نبوی، ائمّه اطهار و بزرگان دین در حمایت، ترویج و ترغیب
:: قرآن، سیره نبوی، ائمّه اطهار و بزرگان دین در حمایت، ترویج و ترغیب
:: ویژگی های بارز شهید ثالث
:: زن ، حقوق و جايگاه اجتماعي آن در اسلام
:: « انسجام اسلامي وعدم پذيرش سلطة بيگانگان »
:: کارکرد معارف قرآنی در امثال و حکم ایرانی
:: مهدويّت در قرآن ، احاديث و ادعيّه
:: عدالت و ارزشهای انسانی در عصر جهانی شدن
:: همسر آزاري و خشونت خانواده
:: نهضت پاسخ گويي از ديدگاه قرآن
:: پيشگامان و مناديان وحدت در جهان اسلام ، سيّد جمال‌الدّين اسدآبادي
:: سیمای پیامبر ( ص ) در کلّیّات سعدی شیرازی
:: رباعیات
:: نماز از نظر قرآن، پیامبر (ص) و ائمّه اطهار (ع)





به وبلاگ من خوش آمدید




:: ارديبهشت 1403;
:: تير 1402;
:: خرداد 1396;
:: مهر 1394;
:: شهريور 1394;

آبر برچسب ها

دانشگاه , زهرا خلفی , الگو , رفتار , پیامبر , قرآن , دشمن , شناسایی , سیره معصومین , اسلام , دشمنان ایران , رهبر , دانلود , دانلودکتاب , دانلودمقاله ,

صفحه نخست | ايميل ما | آرشیو مطالب | لينك آر اس اس | عناوین مطالب وبلاگ |پروفایل مدیر وبلاگ | طراح قالب

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by zahrakhalafi